معرفي كتاب...
مرد بينوايي بود كه رنج مي كشيد؛ ناني در مي آورد. اين مرد پسري داشت پيش از آن كه پسر بزرگ شود و بتواند كاري از پيش ببرد به پدر گفت:
پدرجان مي خواهم كار كنم
پدر گفت: تو هنوز بچه اي و نمي تواني!
-تا آنجا كه بتوانم ، كار مي كنم.
مادرش ناني برايپ پخت توي كيسه گذاشت و با خداحافظي روانه اش كرد.
پسر رفت و رفت تا به سر چاهي رسيدگرسنه بود . نان را از كيسه درآورد و نصفش را خورد. پس از خوردن نان، رفت آبي بخورد چون هنوز گرسنه بود بي اختيار گفت اي واي
ناگهان از توي چاه يك آدم كوچكي درامدكه....
+ نوشته شده در یکشنبه ۱۷ آبان ۱۳۹۴ ساعت 9:39 توسط كتابدار
|
"مقام معظم رهبری":