مرد بينوايي بود كه رنج مي كشيد؛ ناني در مي آورد. اين مرد پسري داشت پيش از آن كه پسر بزرگ شود و بتواند كاري از پيش ببرد به پدر گفت:  

پدرجان مي خواهم كار كنم 

پدر گفت: تو هنوز بچه اي و نمي تواني!  

-تا آنجا كه بتوانم ، كار مي كنم. 

مادرش ناني برايپ پخت توي كيسه گذاشت و با خداحافظي روانه اش كرد. 

پسر رفت و رفت تا به سر چاهي رسيدگرسنه بود . نان را از كيسه درآورد و نصفش را خورد. پس از خوردن نان، رفت آبي بخورد چون هنوز گرسنه بود بي اختيار گفت اي واي 

ناگهان از توي چاه يك آدم كوچكي درامدكه....